شعر عاشقانه: آمد اما بی صدا خندید و رفت … لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت … آمد از خاک زمین اما چه زود … دامن از خاک زمین برچید و رفت … دیده از چشمان من پنهان نمود … از نگاهم رازها فهمید و رفت … گفتم اینجا روزنی از عشق نیست … پیکرش از حرف من …
در ادامه ...Tag Archives: ادبی
داستان عتیقه فروش و کاسه
داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند! عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربهای در آن آب میخورد. با خود گفت اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. پس رو به رعیت کرد و گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری؛ …
در ادامه ...